شعری زیبا از یوسفعلی میرشکاک به نام در این قفس نفسی دارم | تکستبـــاز
شب است و پنجره ای دارم که روبروی تهی باز است
شکسته حنجره ای دارم که قاب خالی آواز است
در این قفس نفسی دارم پرنده وار تپیدن ها
که رفت و آمد سنگینش شکسته بالی پرواز است
دلا اگرچه گرفتاری، به خون روشن خود خو کن
به گوش سینه چه می خوانی؟ زبان آینه غماز است
زبان به شکوه گشودن را که بست گوش شنیدن ها
به روی عرض نیاز ما، همین گشوده در ناز است
به وهم رفتن شب خون شد گلوی خواندن چاووشان
جنون شد آنهمه خون، غافل، که فتنه را سر ِ آغاز است
زبان آینه روشن بود اگر دلش نه از آهن بود
چرا خبر نشدیم ایدل سیاهی آینه پرداز است
در این حصار سیاه آیین به آفتاب نیازی نیست
که بال کرکس خاموشی در اوج ممکن پرواز است
یوسفعلی میرشکاک
توضیحات :: شعری زیبا از یوسفعلی میرشکاک به نام در این قفس نفسی دارم | تکستبـــاز ::